همه چیز اونقدر سزیع اتفاق افتاد که هنوز که هنوزه خودم هم نتونستم باور کنم.
من یه دختر20 ساله بودم ترم 6 دانشگاه.مومن و مذهبی بودم از اونایی که به پسرا هیچ مخلی نمیذاره سرم فقط تو درس و کتابام بود.با خدام خیلی رفیق بودم مطمئن بودم که هنیشه هوامو داره گاهی وقتا شعر میگفتم چند تا داستان نوشته بودم خلاصه زندگیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی هم داشتم خیلی.
همه چی از ترم 6 شروع شد که پای خواستگارا به خونمون باز شد کاش هیچ وقت هیچ کسی نیومده بود هیچوقت.
همیشه دوست داشتم با کسی ازدواج کنم که هم رشتم باشه تصور میکردم حتما اینطوری درک بهتری از هم داریم تازه دوست داشته با هم همکار هم باشیم.
باورتون میشه هر چی واسم اومد همه هم رشتم بودن .اولی قبول نشد نظر بابام بود دومی رو خودم نخواستم خیلی ازم بزرگتر بود سومی رو خوشم نیومد چهارمی هم همینطور اما پنجمی...
همونی بود که همیشه از خدا با همه ی وخودم خواسته بودم اما اگه بدونید...